نا معلوم

ساخت وبلاگ
از آزمون اسفند که اومدم بیرون خیلی خوشحال بودم. بعد از تقریباً یه سال تمام درس خوندن اصلا انگار یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود. امتحان رو هم گند زده بودم، ولی خوشحال بودم که دیگه اون فشار روم نیست. بین من و قبولی تو امتحان دوره‌ی بعد فقط تست زدنی و دوره از طریق حل سوال فاصله بود. ولی از همون لحظه تا چند روز پیش٬ یه کلمه هم اصلا درس نخوندم و یه سوال هم حل نکردم حتی. یه جاهایی عذاب وجدان شدید داشتم از اینکه چرا دارم این کارو با خودم میکنم و همه زحماتم رو بر باد می‌دم٬ یه جاهای دیگه لذت می‌بردم از تنبل بودنم٬ از فیلم دیدنم٬ از ساز تمرین کردنم و خیلی چیزای دیگه! تا یه جا که دیگه تصمیم گرفتم الکی به خودم عذاب ندم و لنگار نه انگار که یه سال درس خوندم٬ برگشتم به زندگی عادی و وقت تلف کردن و غصه خوردن و افسردگی انگار... تو تمام مدتی که درس میخوندم از خودم حیرت داشتم که بابا من جوری دارم یه کاری رو به این پیوستگی انجام میدم! فکر میکردم بخاطر کمانچه است. علاقه به اون باعث شده که این کار سخت هم با تمام توانم انجام بدم. حالا فهمیدم که نه؛ امیدوار بودن بوده و تمام! امیدوار به اینکه دارم یه کاری رو انجام میدم که دوستش دارم. دارم یه کار مفیدی رو همزمان با اون انجام میدم. دارم سعی میکنم از زندگیم لذت ببرم. واقعاً دارم یه کاری انجام میدم... - چند شب پیش مدرس آزمون محاسبات بهم زنگ زد و باعث شد به خودم بیام از اینکه بابا چه غلطی داری میکنی تو! تو اوج دورانی که داشتم از ناامیدی (تعمداً نمی‌خوام از واژه افسردگی استفاده کنم) پاره می‌شدم اینم زنگ زد و همون زندگی عادی که مثلاً روزی یه فیلم می‌دیدم و دنبال فیلم فردام میگشتم رو هم خراب کرد. شب سختی بود... رفتم کلاس ساز. خوب نبودم. استادم میگ نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 11 تير 1403 ساعت: 21:18

خیلی کوتاه و مختصر اومدم گلایه‌ای بکنم از این زندگی! این چه وضشه... آقو ما خب نصف زندگیمون عاشق یکی بودیم. عشق که نمیدونستیم چیه،‌ هنوزم نمیدونیم. ولی خب ینی یکی همیشه بود که هی فکر میکردیم عَی خدا... این اگه زن من میشد چی میشد... دلمون می‌یخت پایین براش. والا تا جایی که من یادمه، هر کیو ما اینجوری می‌خواستیم شوهر کرد. همه‌شون عروس شدن... خلاصه بعد یه مدت دیگه کار و زندکی فشارشو شروع کرد و ما عقلمون یخورده اومد سر جاش. شایدم خرتر شدیم، نمیدونم. مثلا ٌ اینجوری بود که دو سال دو سال هیشکیو پیدا نمیکردیم که پیش خودمون بهش فکر کنیم. بیشتر به بدبختیامون فکر میکردیم. بعد گفتیم چه کاریه... بیا بریم مُسَکِّن تزریق کنیم به زندگیمون اینقدر درد نکشیم لااقل. رفتیم گشتیم تو خاطراتمون،‌ دیدیم همیشه بی‌دلیل کمانچه رو دوست داشتیم. بی‌دلیل ینی الان اگه به من بگن بین کلهر و لطفی انتخاب کن من میگم لطفی لطفی لطفی! واسه این میگم که نمیدونم چرا کمانچه، ولی دوس داشتم و دارم دیگه. خلاصه رفتیم خریدیم و شروع کردیم کلاس رفتن. شیش ماه که شد یهو استادمون عروس شد! مرد بودا، ولی یهو گفت من دیگه اینجا نمیتونم بیام و شهرتون دوره و نمیصرفه و فلان و بیسار. ما رفتیم... تو هم برو دل در گرو ما نبند و برو پیش فلانی! آقو ما هر تحقیق، هی تفحص... دیدیم فلانی بچه خوبیه، خوبم ساز میزنه. رفتیم دیدیم بَح... استاد خوبی هم هست. خلاصه شروع کردیم با فلانی پیش رفتن. الان شیش ماه شده تقریباً... دیشب فهمیدم عه... اینم داره عروس میشه! اینم پسر بودا... «آره من به هیچکس نگفتم هنوز ولی دارم مهاجرت میکنم و به هنرجوهام میگم که در جریان باشن. فعلا شمام به کسی نگین. ولی خب گفتم فکرشو بکنین. فلان جا یه استادی هست تازه اومده و ...» خ نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 11 تير 1403 ساعت: 21:18